هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

فردای تو آفتابیست
یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سکوت کرده‌ای با چشم‌هایی که مثنوی‌های ناسروده من‌اند. با نگاهی که می‌دود در تک‌تک سلول‌هایم. با خدایی که در دلت قدم می‌زند. حالا دست در دست نسیم می‌دوی تا ته دشت. حالا دلت با خودت برادر است. حالا پرواز چیز قشنگی است.

سکوت کرده‌ای، اما فریادت را می‌شنوم. فریادی که لرزه می‌اندازد بر شانه‌های صخره‌ای کوه، سایه می‌اندازد بر پریشانی گیسوانی که مسیر بادها را نشان می‌داد. فریادی که پشت هیچ سیم خارداری زندانی نمی‌شود. فریادی که رد می‌شود از دیوارهای فاصله، از درهای بسته بیمارستان، و می‌ریزد به نگاه رحیم پرستاران. فریادی که تا سکوت ادامه دارد.

حالا کسی در من به نماز ایستاده است. کسی در من با تمام دلش دعا می‌خواند، کسی که انگشتان نیایشش آسمان را به تنگ آورده است. حالا کسی به جای تو گریه می‌کند. به جای تو لبخند می‌زند. به جای تو می‌دود تا ته زندگی.

تو سکوت کرد‌ه‌ای. نمازهای شهر به «السلام علیک...» نرسیده است. دعاها منتظر استجابت‌اند و باران همچنان می‌بارد بر درختانی که از بام تا شام ایستاده‌اند تا میزبان خورشیدی باشند که در فردایت طلوع می‌کند.

تو سکوت کرده‌‌ای. با گیسوانی که دیگر به شانه اعتنایی نمی‌‌کنند و برف می‌بارد برجانت که میزبان هر روزه قطراتی است که فرشتگانی سپیدپوش که عشق را شرمنده‌اند، در رگ‌هایت می‌ریزند و تو هر بار پیشانی چروک می‌کنی. آنها مهربان لبخند می‌زنند. تو درد می‌کشی.

تو سکوت کرده‌ای، در حالی که چشم‌هایت حرف می‌زنند با دکترهایی که نیامده می‌روند، با پرستارانی که این روزها بیشتر لبخند می‌زنند. نگاه می‌باری در چشم‌هایم. من زیر لب زمزمه می‌کنم «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد» تو دوباره لبخند می‌زنی. من انگار شاعری‌ام گل می‌کند. در چشم‌هایت می‌خوانم «وقتی تو نیستی نفسم بند می‌شود‌/‌ شربت بد است و قرص بد است و دوا بد است

تشخیص دکترم سرطان است مشکلت‌/‌ یعنی برای درد تو درمان، شفا بد است»

تو همچنان لبخند می‌باری، من خجالت می‌کشم. تو بهاری در دلت جوانه می‌زند و می‌دوی تا فردا. من شرمساری خودم را در نگاه کردن به نوک کفش‌هایم پنهان می‌کنم و با شانه‌هایی افتاده از اتاق می‌زنم بیرون. حالا به یاد می‌آورم اولین روزی را که به دکتر رفتیم. تو با همان شیطنت بچه‌گانه و شریفت در چشم دکتر خواندی:

«دکتر سلام! پشت سرم درد می‌کند/ پا درد می‌کند، کمرم درد می‌کند

این روزها عجیب دلم تنگ می‌شود/ قلب غریب و دربه‌درم درد می‌کند»

حالا همچنان سرم پایین است و باران می‌بارد بر دیوارهای سنگی بیمارستان.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده